
داستان راندخت- داستان شفای بیمار و پاره شدن دستنبدم که از سنگ بود.
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت، و در این ویس میخوام داستان واقعی شماره ۹ رو براتون تعریف کنم.
داستان از اینجا شروع میشه که، چند ماه پیش، یک خانمی به من پیام میده، جزو گروه شکرگزاری بود, گفت: «من برادرم مبتلا شده به سانتریفیوژ و حالش بده و لاغر شده؛ حوصله نداره و کار نمیکنه و زیادی کار میکنه و دکتر هم نمیره؛ امید هم نداره، پولش نداره.» من احساس میکنم که اگر بیاد پیش شما، حالش خوب میشه. خب، ایشون شهرستان بود و بعد منم کلاسهای حضوری دیگه ندارم، راستش، ولی یه حسی به من گفت که باید ایشونو ببینم.
خب، تنظیم شد، وقت گرفتن، اومدن، و یک آقای بسیار، بسیار محترم خیلی مظلوم، قد بلند، لاغر با خواهرزادهشون اومدن و خواهرشون، اون شب نتونستن بیان.
من وقتی که باهاشون صحبت کردم و در مورد جهان هستی صحبت کردیم و در یه سری قوانین و رفتیم توی کودکی و یه سری باورهاش رو دیدم و یه سری صحبت کردیم، همون موقعی که ریشه این بیماری رو من پیدا کردم، در درون ایشون، دستبندی که (دستبند سنگی که در دست من بود) یهویی پاره شد و تمام سنگها توی کلاس پخش شد.
من همون لحظه به این آقا گفتم: «شما شفا پیدا کردید!» ولی دستبند منو پاره کردید، به خاطر اینکه سنگها میتونن انرژی منفی رو از ما دفع کنند؛ یعنی هر سنگی مخصوص یک کار هست. من به خاطر همین همیشه دستبند سنگ دستمه؛ و همون موقع من شفای ایشون و دیدم و بهشون گفتم که «خدا را شکر، تو هیچی نیست؛ برو، برو خوش باش!»
و یه سری تکنیکها رو بهشون گفتم و ایشون رفتن و الهی شکر، الهی شکر، الهی شکر.
الان به من پیام دادن که «رفتم دکتر و هیچ مشکلی ندارم و دکتر گفته برو دو ماه دیگه بیا که داروهاتو عوض کنم»، و من مطمئنم ایشون هیچیش نبود و خوشبختانه زود تونست خودشو پیدا کنه.
و حُسنی که این آقا داشت این بود که، اصلاً توی فضایی نبود که بخواد درسهایی که بهش میدم رو با اطلاعات قبلی مقایسه کنه؛ و یه سری باورهای مذهبی داشت، مثلاً، «هرچی مظلومتر باشی، به خدا نزدیکتری؛ هرچی بیپولتر باشی، پیش خدا نزدیکتری»، و یه حالت مظلومیت و قربانی بودن و حس ناتوانی داشت که، همون جا ماشالله، هزار ماشالله؛ انقدر باهوش بود که همون موقع گرفت موضوع رو و فهمید که چه بلاهایی سر خودش آورده و فهمید که اصلاً خودشو دوست نداشته.
الان بهش زنگ زدم، پیامشو دیدم؛ یعنی مثل اینکه دنیا رو به من دادن.
الهی شکر!
یه خبرهایی خیلی، خیلی خوبه و خیلی به من انرژی میده، به من انگیزه میده و متوجه میشم که خدای مهربون، خیلی مراقب هست و واقعا کافی است ما ازش بخواهیم و مسیر درست را انتخاب کنیم. عزیزانی که صدای منو میشنوند، کسی که با ذهنش میتونه بیماری سانتریفیوژ معده تولید بکنه و در عرض یک ماه با همون ذهنش بتونه به شفا برسه، این خودش یه معجزه است.
پس دیگه، در رابطه با پول و روابط و در رابطه با ارتباطات و در رابطه با معنویت، دیگه اصلا اونا کاری نداره.
ببینید، ذهن وقتی که میزنه درب و داغون میکنه مارو، ذهن ما رو کی تولید کرده؟ افکار کی تولید کرده؟ خودمون.
با همون افکار؛ اگر تغییرش بدیم، اگه فرکانسمون عوض بکنیم، اگه نگاهمون عوض بکنیم، ما به شفا میرسیم.
عزیزانی که خدا نکرده بیماری دارند، باور کنند که خودشون خالق هستند و باور کنند که با شکرگزاری و با تغییر نگاهشون و طرز فکرشون، باز میتونند به سلامتی کامل برسند؛ چون ما از اول سالم بودیم، هستیم و خودمون با افکارمون، با استرسها و نگرانیها و فکرهای پوچمون، خودمونو درب و داغون میکنیم.
و خیلی، خیلی برای این عزیز خوشحالم؛ بهش تبریک میگم، به خانوادهشون تبریک میگم و خوشحالم که بهش زنگ زدم و گفتم: «اگر اجازه بدید داستان راندخت بشی.» و اونم خوشحال شد. اگر دوست داره برای ما ویسیم بفرسته.
اینا داستانهای واقعی شما هست که من فقط گوینده هستم و فقط براتون تعریف میکنم.
الهی شکر، الهی شکر، الهی شکر بابت وجود تکتکتون؛ چون من باور دارم که هممون در کل یکی هستیم، ما جزئی از کل هستیم و هر کدوممون میتونیم دستان خداوند بشیم و به همدیگه کمک بکنیم. و هر کسی در مدار آگاهی قرار بگیره، در مدار سلامتی قرار بگیره و حال دلش خوب بشه، چه بخواد چه نخواد، تو این دنیا تأثیرگذار است؛
همونجور که نبودن ما هیچ تأثیری روی جهان نمیذاره، ولی بودن ما، حضور ما در جهان هستی، خیلی، خیلی میتونه تأثیرگذار باشه.
امیدوارم که این داستان به جونتون نشسته باشه و لذت برده باشید. دوستتون دارم؛
در پناه حق،
خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
داستان نهم راندخت، با صدای راندخت عزیز